«دختری سر چهارراه مولوی برای خریدن یک کلت کمری» جملهای است که رمان «اوکاشا» را خلاصه میکند. چراییاش در فصلهای پیش و پس از آن شرح و بسط پیدا میکند. اوکاشا نام مستعار دختری است که برای انتقام بند پوتینهایش را بسته.
داستان تلاش کرده است تنهایی جانکاه انسان در زمانهی ما و خصوصاً در دوران همهگیری بیماری کوید نوزده را به تصویر بکشد، و البته که جانکاهی وقتی معنا میدهد که به نتیجه و گشایشی دست پیدا نکنیم. هرگونه سختی و رنجی که در نهایت به گشایش و موفقیتی ختم شود، به خاطرهای پیروزمندانه بدل خواهد شد و در این صورت آن رنج و سختیها رنگ میبازد.
رمان «جان غریب» نوشتهی «ملاحت نیکی» برخلاف آنچه در نگاه اول نشان میدهد، داستان یک کارخانهی صنعتی نیست، هر چند در ساختن فضای کاری به نظر مردانه بسیار موفق و حتی در لحظاتی شگفتانگیز است.